عشق به جنگم آمده بود،
به جنگِ منی
که هیچ چیز نداشتم برای باختن
جز لباسِ تنم!
دستهایم خالی بودند،
و دلم خالیتر...
پس سپر انداختم
زانو زدم،
عشق اما
این دایهیِ مهربانتر از مادر
در آغوشم گرفت و
رنج را در گوشم زمزمه کرد...
تلخ بود!
رنج را میگویم،
رنجِ عشق را...
به خودم که آمدم
جایِ خون، اندوه بود که در رگهایم میدوید،
و هرشب این من بودم
که مرگ را به خانه دعوت میکردم
و هر دو به تماشای عشق مینشستیم!
به تماشای عشقِ ویرانگر،
عشقِ خانمانسوز،
عشقِ بیدین
عشقِ بیوطن
و تصور کن عشق چیست،
که مرگ هم
هر بار از هراسِ دچارش شدن
به گوشهای میخزید و من میماندم و من!
امشب هم
مثل هر شب کفنم را تنم میکنم
و خودم را محکم در آغوش میگیرم،
فردا روز دیگری نیست!
و شاید سر بر سینهی مرگ به خواب رفتن
تنها راه گریز باشد از عشق!
سمیه آزادل
دوستت دارم
و دوست داشتنِ تو
کار دشواریست!
دشوار...!
همانقدر که کار معدنچیان در معدن،
و یا سربازانِ دلنازکی که زیر پای اعدامیان را خالی میکنند!
اما هر بار چشمهایم را میبندم
و تنها به پایان روز فکرمیکنم!
به خوابِ عمیق نیمه شب
وقتی تکههای خودم را از روی زمین جمع میکنم،
در آغوششان میگیرم
و از خودم عاجزانه میخواهم که به خواب برود!
راه بیبازگشتیست!
باور کن...
من این راه را تا بی نهایت رفتهام
عشق را میگویم....
و حالا
دست بر گلوی خود گذاشتهام
و به مرگ فکر میکنم
چرا که
جز این راه دیگر ،
راه فراری از عشق نمیشناسم...!
سمیه آزادل
محبوب من،
محبوب عزیزمن،
پارهی تنِ من...
دستان تو رازِ چهارده سالهی منند!
رازِ مگوی من...
و چشمان تو
آمیزهایست از شراب و عسل...
و خندههایت
خندههایت
خندههایت
پلی شدهاند میان من و زندگی!
بگذار بگویم،
که هر کس زاده شده است برای کاری
و من اما،
برایِ پرستیدنِ تو
آنهم به بیرحمانهترین شکلِ ممکن!
من زاده شدهام
که شانهای باشم،
برای کودکانه به خواب رفتنِ تو
وقت گرفتنِ دلت از جهان!
برای دست کشیدن میانِ موهایِ مجعدت،
برای بوسیدنِ میانِ دو ابرویت...
برای گرفتن دستهایت به وقتِ پیری،
آن زمان که همه از یادت بردهاند
الا من...
محبوب من،
محبوب عزیز من،
پارهی تن من...
هدف از آفرینش من تو بودهای
و مرگ هم پایان این راه نیست!
خودم را میبینم،
خودم را زیر خروارها خاک میبینم...
آن زمان که از من،
تنها چند تکه استخوان باقی مانده است...
و همان چندتکه از من دهانی شدهاند،
برای سرودنِ تو
برای خواندنِ تو
برای بوسیدنِ تو....
سمیه آزادل
پروانه ها_
دلشان هم که بخواهد
به پیله هاشان برگردند،
پرواز از سرشان افتادنی نیست!
و ابرها بیهوده
به سینه میزنند سنگِ روزهایِ آفتابی را..
دلگیر که باشند
حرف دلشان میشود
باران
باران
باران..
و مـــــن هم ،
هرچقدر از تو دوری کنم اما_
شبیه کارگری تنها
که جامانده زیر آوار معدن،
نفس کم می آورم_
میمیـــــرم،
اگر دوستت نداشته باشم....
#سمیه_آزادل
سال های زیادی ست
تنهابا یک خاطره از تو
عشق را مجاب کرده ام
که همیشه زمان مناسبی نیست
برای اتفاق افتادن!
گاهی باید به گوشه ای دنج پناه برد،
به آواز دوره گردی غمگین گوش داد
و به خوابی عمیق رفت!
چرا که عشق
دقیقا
زمانی که فکرش را نمی کنی اتفاق می افتد
در بیداری
زیر باران، هنگارم تعارف یک چتر!
و یا
حتی در خواب،
وقتی
کسی بی صدا
خیره به تو،
اشک می ریزد و چمدان به دست
خانه رابرای همیشه ترک میکند!
عشق اتفاق می افتد
اتفاق می افتد..
اما_
پایان تمام عشق ها خوب نیست!
سمیه آزادل