در برابر تمام مردمانِ جهان اعتراف میکنم،
که در انزوای خویش
یکروز خواهم مرد،
خواهم پوسید،
اگر تو نباشی...
من به شوق نوازش دستان توست
که هر روز
از گلدان خشکیدهیِ تنم برمیخیزم و شکوفه میدهم...
در تو جهان را به تماشا مینشینم،
در اوج گریه
به لبخند میرسم...
و در هر شام آخر با تصور دوبارهی تو به زندگی بازمیگردم!
چرا که تو زیبایی
زیبایی
زیبایی
و همانقدر میشود به تو خیره مانده و خسته نشد،
که به رقص زنان در شالیزارهای شمالی،
که به کاشیکاریهایِ مسجد شیخ لطفالله...
که به عشق بازی دو کبوتر پشت پنجره،
که به حوضچههای پر از ماهیِ قرمز....
گویی در نگاه تو سِحریست،
که میخواندم به جنون...
و مرا توان به سمت تو نیامدن نیست...
مرا که به یک اشارهی تو خواهم مرد
و به اشارهی دیگرت
به زندگی باز خواهم گشت...
تو از جهانی دیگری
و این را تنها من میدانم،
من که در جهانِ دیگرِ تو زیستهام
من که پیامبری در آستین دارم
که نامش برگرفته از عشق ،
همان نامِ کوچک توست....
سمیه آزادل