از من بگیر ای عشق غوغای جهانم را
ای برده غم بی تو، همه تاب و توانم را
آرام کن با آن سرانگشتانِ سِحرآسا
این قلب از اندوه چون آتشفشانم را
ای بیوطن چون من،صدایم کن صدایم کن
تا دل بسازد در کنارت آشیانم را
بگذار سهمم باشد از آشفته بازارت
آن چشمِ لیلایی که دل برد و امانم را
لبریزم از بغضی که میدانی علاجش چیست
ای کاش میبستی به یک بوسه دهانم را
با یک نگاه از من بخواه ای عشق!آه ای عشق
تا سَرکِشَم با شوق جامِ شوکرانم را...
سمیه آزادل
لالایی عاشقانهایست صدای تو،
که در آن خواب هزاران گهواره نهفته است!
کدامین نجوا اینگونه به خواب وامیدارد چشمهای مرا،
که صدای تو...!؟
نام مرا زمزمه کن،
بگذار عشق بر تن باد جوانه بزند،
و به دست حالی بسپارم
که نه مستی میبردم نه خواب،
و بگو جنون،
میتواند حاصل چه چیز باشد،
جز عاشقانه صدا کردن نامی که سالهاست فراموش شده؟
به شکوه آب و آیینه،
به لذت تلاقی باران و کویر،
به لحظهی رستن از حصار میماند،
آنگاه که زیر لب
نامم را زمزمه میکنی..
زمزمه کن،
زمزمه کن،
زمزمه کن نامم را...
که تنها شنیدن نامم از دهان توست که زیباست..
تنها از دهان تو...
سمیه آزادل
همه، لبخندهایم را از بر بودند
اما کسی اندوهم را نمیشناخت!
دستم را که گرفت
تمامم را درونش ریختم،
و از آن بهبعد،
اوبود که به وقت اندوه شناسنامهام میشد...
او به اقاقیها فرصت میداد اقاقی باشند...
ناجیِ آینههای زنگاربسته و لبخندهای رو به زوال...
او بود!
او بود..که به کوچههای خالی وزن میداد،
و حتی سایهی از من گریختهام را
با عشق به خانه برگرداند...
اندوهم را میشناخت...
و پلک چشم چپم که میپرید،
او بود که به وقت نیاز نشانه میشد،
بهانه میشد،
شانه میشد...
و یک شب چشم باز کردم،
چشم باز کردم...
و زنی را دیدم
که تمام وزنش اندوه بود
زنی بیشناسنامه...
زنی تُهی...
چشمهایم را بستم،
چرا که جهان بی او تماشا نداشت
و از تمام عاشقانهها
دلم خوابی عمیق میخواست
برای ملاقات با او..
در همان رویایِ همیشگی،
در همان کوچهی بن بست،
همان ساعتِ هفت و هفت دقیقهیِ عصر....
سمیه آزادل
انتظار
همان کاری را با آدم می کند،
که جنگ با مردمانِ جهان!
که آفتابِ نابهنگام زمستان با برف ها!
که سنگ با شیشه،
که باران با خانههایِ گلی..
که نیامدنِ تو با من...
سمیه آزادل
به خیابان میروم
دوست داشتنت را فریاد میزنم
و چیزی عایدم نمیشود،
جز پچ پچ عابران...
به تنهایی پناه میبرم و آنجا هم
در امان نیستم از
دستِ خودم...
تو بگو...
چارهی دوست داشتنت چیست!؟
چارهی دیوانهوار دوست داشتنت چیست،
جز به خیابان پناه بردن و تنهایی!؟
کدامین کشتی و قایقی را دیدهای
که بدونِ بندر و اسکله دوام بیاورند،
و یا کدامین
بندبازی را که بی عشق،
مرگ را روی طنابی قدم بزند و به پایان برسد،
که من بی دوست داشتنِ تو!؟
دوست داشتنت در من
عطرِ انکار ناشدنیِ بهار نارنج است در کوچههای ِ شیراز...
میدان آزادیست در تهران!
نخلیست سوخته،
اما سر بر آسمان سابیده در خرمشهر...
و من بی دوست داشتنت چه میتوانم باشم
جز جسمی بیجان که مرگ را به دوش میکشد!؟
دوستت دارم
دوستت دارم
و دوست داشتنِ تو ،
پرچم صلحی ست
که تا همیشه
در من برافراشته خواهد ماند....
سمیه آزادل