چشم وا کن که ببینی من دلباخته را
منِ در محضرِ عشقت سپر انداخته را...
ای که تا مسلخ خود میبریاش با نگهی،
هر که چون من به تماشای تو پرداخته را!
به تپشهای دلم گوش کنی میشنوی؛
ساز و آواز پریشانِ دو صد فاخته را...
تو در آغوش بگیرم، مگر آرام کنی،
دلکم، این دلِ تا مـــرزِ جنون تاخته را،
مرهمم باش و بخوانم به نگاهی گاهی،
منِ با سوز غمت سوخته و ساخته را
که روا نیست چنین ساده به آتش بکشی،
عشق،این بیرق بر قلبِ من افراخته را...!
سمیه آزادل