محبوب من،
محبوب عزیزمن،
پارهی تنِ من...
دستان تو رازِ چهارده سالهی منند!
رازِ مگوی من...
و چشمان تو
آمیزهایست از شراب و عسل...
و خندههایت
خندههایت
خندههایت
پلی شدهاند میان من و زندگی!
بگذار بگویم،
که هر کس زاده شده است برای کاری
و من اما،
برایِ پرستیدنِ تو
آنهم به بیرحمانهترین شکلِ ممکن!
من زاده شدهام
که شانهای باشم،
برای کودکانه به خواب رفتنِ تو
وقت گرفتنِ دلت از جهان!
برای دست کشیدن میانِ موهایِ مجعدت،
برای بوسیدنِ میانِ دو ابرویت...
برای گرفتن دستهایت به وقتِ پیری،
آن زمان که همه از یادت بردهاند
الا من...
محبوب من،
محبوب عزیز من،
پارهی تن من...
هدف از آفرینش من تو بودهای
و مرگ هم پایان این راه نیست!
خودم را میبینم،
خودم را زیر خروارها خاک میبینم...
آن زمان که از من،
تنها چند تکه استخوان باقی مانده است...
و همان چندتکه از من دهانی شدهاند،
برای سرودنِ تو
برای خواندنِ تو
برای بوسیدنِ تو....
سمیه آزادل