سمیه آزادل

اشعار،مقالات و ترانه ها

سمیه آزادل

اشعار،مقالات و ترانه ها

همه، لبخندهایم را از بر بودند

اما کسی اندوهم را نمی‌شناخت!

دستم را که گرفت

تمامم را درونش ریختم،

و از آن به‌بعد،

اوبود که به وقت اندوه شناسنامه‌ام می‌شد...

او به اقاقی‌ها فرصت میداد اقاقی باشند...

ناجیِ آینه‌های زنگاربسته و  لبخندهای رو به زوال...

او بود!

او بود..که به کوچه‌های خالی وزن می‌داد،

و حتی سایه‌‌ی از من گریخته‌ام را

با عشق به خانه برگرداند...

اندوهم را می‌شناخت...

و پلک چشم چپم که می‌پرید،

او بود که به وقت نیاز نشانه می‌شد،

بهانه می‌شد،

شانه می‌شد...

و یک شب چشم باز کردم،

چشم باز کردم...

و زنی را دیدم 

که تمام وزنش اندوه بود 

زنی بی‌شناسنامه...

زنی تُهی...

چشم‌هایم را بستم،

چرا که جهان بی او تماشا نداشت

و از تمام عاشقانه‌ها

دلم خوابی عمیق می‌خواست

برای ملاقات با او..

در همان رویایِ همیشگی،

در همان کوچه‌ی بن بست،

همان ساعتِ هفت و هفت دقیقه‌یِ عصر....

سمیه آزادل 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد