همه، لبخندهایم را از بر بودند
اما کسی اندوهم را نمیشناخت!
دستم را که گرفت
تمامم را درونش ریختم،
و از آن بهبعد،
اوبود که به وقت اندوه شناسنامهام میشد...
او به اقاقیها فرصت میداد اقاقی باشند...
ناجیِ آینههای زنگاربسته و لبخندهای رو به زوال...
او بود!
او بود..که به کوچههای خالی وزن میداد،
و حتی سایهی از من گریختهام را
با عشق به خانه برگرداند...
اندوهم را میشناخت...
و پلک چشم چپم که میپرید،
او بود که به وقت نیاز نشانه میشد،
بهانه میشد،
شانه میشد...
و یک شب چشم باز کردم،
چشم باز کردم...
و زنی را دیدم
که تمام وزنش اندوه بود
زنی بیشناسنامه...
زنی تُهی...
چشمهایم را بستم،
چرا که جهان بی او تماشا نداشت
و از تمام عاشقانهها
دلم خوابی عمیق میخواست
برای ملاقات با او..
در همان رویایِ همیشگی،
در همان کوچهی بن بست،
همان ساعتِ هفت و هفت دقیقهیِ عصر....
سمیه آزادل