-
دلباخته
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1399 11:02
چشم وا کن که ببینی من دلباخته را منِ در محضرِ عشقت سپر انداخته را ... ای که تا مسلخ خود میبریاش با نگهی، هر که چون من به تماشای تو پرداخته را ! به تپشهای دلم گوش کنی میشنوی؛ ساز و آواز پریشانِ دو صد فاخته را ... تو در آغوش بگیرم، مگر آرام کنی، دلکم، این دلِ تا مـــرزِ جنون تاخته را، مرهمم باش و بخوانم به نگاهی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 20:18
از من بگیر ای عشق غوغای جهانم را ای برده غم بی تو، همه تاب و توانم را آرام کن با آن سرانگشتانِ سِحرآسا این قلب از اندوه چون آتشفشانم را ای بیوطن چون من،صدایم کن صدایم کن تا دل بسازد در کنارت آشیانم را بگذار سهمم باشد از آشفته بازارت آن چشمِ لیلایی که دل برد و امانم را لبریزم از بغضی که میدانی علاجش چیست ای کاش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:50
لالایی عاشقانهایست صدای تو، که در آن خواب هزاران گهواره نهفته است! کدامین نجوا اینگونه به خواب وامیدارد چشمهای مرا، که صدای تو...!؟ نام مرا زمزمه کن، بگذار عشق بر تن باد جوانه بزند، و به دست حالی بسپارم که نه مستی میبردم نه خواب، و بگو جنون، میتواند حاصل چه چیز باشد، جز عاشقانه صدا کردن نامی که سالهاست فراموش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:49
همه، لبخندهایم را از بر بودند اما کسی اندوهم را نمیشناخت! دستم را که گرفت تمامم را درونش ریختم، و از آن بهبعد، اوبود که به وقت اندوه شناسنامهام میشد... او به اقاقیها فرصت میداد اقاقی باشند... ناجیِ آینههای زنگاربسته و لبخندهای رو به زوال... او بود! او بود..که به کوچههای خالی وزن میداد، و حتی سایهی از من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:47
انتظار همان کاری را با آدم می کند، که جنگ با مردمانِ جهان! که آفتابِ نابهنگام زمستان با برف ها! که سنگ با شیشه، که باران با خانههایِ گلی.. که نیامدنِ تو با من... سمیه آزادل
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:46
به خیابان میروم دوست داشتنت را فریاد میزنم و چیزی عایدم نمیشود، جز پچ پچ عابران... به تنهایی پناه میبرم و آنجا هم در امان نیستم از دستِ خودم... تو بگو... چارهی دوست داشتنت چیست!؟ چارهی دیوانهوار دوست داشتنت چیست، جز به خیابان پناه بردن و تنهایی!؟ کدامین کشتی و قایقی را دیدهای که بدونِ بندر و اسکله دوام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:44
میپرسند مرگ یا دوست نداشتنِ تو!؟ و من بی درنگ انگشت اشاره میکشم به سمتِ مرگ! چرا که صبحهای بیشماری را با سلام به تو آغاز کردهام، و شبهای بیشمارتری را سر بر شانهی تخت و دیوار، با شب بخیری تلخ به تو، به پایان رساندهام! گویی قرنهاست با تو زیستهام و خط به خط کفِ دستان و پیشانی تو را از بَرَم، همانطور که غزلیات...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:42
مگر من برای ادامهی زندگی چه میخواهم!؟ جز بوییدن دوباره و دوبارهی شاخهیِ خشک بهار نارنجی که از دستان تو گرفتهام؟ و یا بیوقفه گوش سپردن به آهنگهایی که تو را به یادم میآورند!؟ تو بی آنکه بدانی در من راه میروی... نفس میکشی... قلبت به تپش میافتد... تو در من، در خودِ خودِ من به خواب میروی و هر روز صبح با تلنگری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:40
برای بار هزارم در آیینه به خودم نگاه میکنم، غبار روی لباسم را میتکانم، چمدانم را برمیدارم و باز هم، درست در لحظهی آخر پشیمان میشوم! باز میگردم، و به تنهایی سلامی دوباره میکنم... مرا توان گریز نیست، از تنهایی... آخر کجا میشود از دستش پناه برد، وقتی قبل از من از در بیرون میرود و به انتظارم میایستد!؟ مثل پیچک،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:39
در برابر تمام مردمانِ جهان اعتراف میکنم، که در انزوای خویش یکروز خواهم مرد، خواهم پوسید، اگر تو نباشی... من به شوق نوازش دستان توست که هر روز از گلدان خشکیدهیِ تنم برمیخیزم و شکوفه میدهم... در تو جهان را به تماشا مینشینم، در اوج گریه به لبخند میرسم... و در هر شام آخر با تصور دوبارهی تو به زندگی بازمیگردم!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:37
عشق به جنگم آمده بود، به جنگِ منی که هیچ چیز نداشتم برای باختن جز لباسِ تنم! دستهایم خالی بودند، و دلم خالیتر... پس سپر انداختم زانو زدم، عشق اما این دایهیِ مهربانتر از مادر در آغوشم گرفت و رنج را در گوشم زمزمه کرد... تلخ بود! رنج را میگویم، رنجِ عشق را... به خودم که آمدم جایِ خون، اندوه بود که در رگهایم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:32
دوستت دارم و دوست داشتنِ تو کار دشواریست! دشوار...! همانقدر که کار معدنچیان در معدن، و یا سربازانِ دلنازکی که زیر پای اعدامیان را خالی میکنند! اما هر بار چشمهایم را میبندم و تنها به پایان روز فکرمیکنم! به خوابِ عمیق نیمه شب وقتی تکههای خودم را از روی زمین جمع میکنم، در آغوششان میگیرم و از خودم عاجزانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1399 16:29
محبوب من، محبوب عزیزمن، پارهی تنِ من... دستان تو رازِ چهارده سالهی منند! رازِ مگوی من... و چشمان تو آمیزهایست از شراب و عسل... و خندههایت خندههایت خندههایت پلی شدهاند میان من و زندگی! بگذار بگویم، که هر کس زاده شده است برای کاری و من اما، برایِ پرستیدنِ تو آنهم به بیرحمانهترین شکلِ ممکن! من زاده شدهام که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 01:43
پروانه ها_ دلشان هم که بخواهد به پیله هاشان برگردند، پرواز از سرشان افتادنی نیست! و ابرها بیهوده به سینه میزنند سنگِ روزهایِ آفتابی را.. دلگیر که باشند حرف دلشان میشود باران باران باران.. و مـــــن هم ، هرچقدر از تو دوری کنم اما_ شبیه کارگری تنها که جامانده زیر آوار معدن، نفس کم می آورم_ میمیـــــرم، اگر دوستت نداشته...
-
پایان تمام عشق ها خوب نیست...
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1394 15:43
سال های زیادی ست تنهابا یک خاطره از تو عشق را مجاب کرده ام که همیشه زمان مناسبی نیست برای اتفاق افتادن! گاهی باید به گوشه ای دنج پناه برد، به آواز دوره گردی غمگین گوش داد و به خوابی عمیق رفت! چرا که عشق دقیقا زمانی که فکرش را نمی کنی اتفاق می افتد در بیداری زیر باران، هنگارم تعارف یک چتر! و یا حتی در خواب، وقتی کسی بی...
-
خیال پرداز
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1393 23:23
هرشب در خواب و بیداری چراغی روشن می کنم_ قاب عکس هامان را آویزان می کنم بر دیوارهایِ خانه ای که هرگز نساختیم، و خیره در سقفی که بر سرمان نیست تاصبح سرگرمِ صحبت با سایه ای می شوم که شباهتی عجیب به من دارد... می بینی!؟ بی در و پیکر است خانه اِمان، و بی در و پیکرتر رویاهامان...! تو سال هاست رفته ای و همین خیال پردازی ها،...
-
تو....
دوشنبه 22 دیماه سال 1393 15:40
شبانه روز به هر سمتی خیره شوم تو آنجایی! فرقی نمیکند_ شمال یا جنوب، شرق، یا غرب_ و جهان با تمام وسعتش جزیره یِ کوچکی ست دورافتاده ، که نگاهت به بازی اش می گیرد! آن قدر که گاهی به این فکر میکنم، که آیا دیگران منظره یی دیگر دارند برایِ تماشا کردن_ و یا شبیهِ من جهانشان فقط به تو محدود است...!؟ . . . سمیه آزادل
-
سکوت
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:38
تصویر بی نقصی ست لبخند زدنِ تو در آییــــنه، وقتی زیبایی ات تکثیر میشود و من هزاران برابر عاشق تر... _سکوت_ دلچسب ترین اتفاق جهان است هنگامِ تماشا کردنِ آن که دوستش داریم! سمیه آزادل
-
شعرت ناامیدشاعر...
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:37
. ﺍﻣﯿﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﻨﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ...! ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ _ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ_ ﻓﺎﺗﺤﺸﺎﻥ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ، ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯽ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻌﺮﯼ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺷﻮﺩ! ﺷﻌﺮﺕ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺎﻋﺮ ..... . . ﺳﻤﯿﻪ ﺁﺯﺍﺩﻝ
-
پاهای تو..
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:36
_ تمام ایستگاه هایِ جهان، آبستنِ خواستن هایی محکوم به تنهایی اند_ وقتی پاهایِ تو همیشه عازم رفتنند نه آمدن....! . . . سمیه آزادل
-
معجزه
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:35
. به مسافرخانه هایی فکر میکنم که با رفتن هایِ گاه و بیگاهِ من، روشن مانده چراغ هاشان! و به جاده هایی که پا به پایِ من نفس کشیده اند فاجعه یی عظیم را! این ایستگاه ایستگاه آخر است، معجزه همیشه در آستین پیامبران اتفاق نمی افتد_ شاید روزی یکی ازهمین قطارها تو را به مــــن برساند! . . سمیه آزادل
-
به خانه بازمیگردم
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:34
. هرشب قبل از آمدنت با ستاره هایی پنهان در جیبم، به خانه بازمیگردم ماه را در چشم هایَم دفن میکنم، ماهرانه لبخنــــــد میزنم..! و تـــــو هرگز نخواهی فهمیــد_ که تمامِ زنانِ جهـــــان به وقتِ دلتنگی جیب هاشان پر میشود از دستمال هایِ سفیدِ مچاله شده ای که حرف هایِ زیادی برایِ گفتن دارند....! . . . سمیه آزادل
-
این روزها
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 13:29
دیگر نه تماشای کوچِ دسته جمعیِ لک لک ها سرِ حالم می آورد، و نه بارانی نابهنگام در نیمه شبی دلگیر! این روزها_ به اتفافی با شکوه تر نیازدارم برای خوب شدن حالم! اتفاقی شبیهِ آمدنِ تـــــــو... سمیه آزادل
-
رسالت سنگ ها
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 16:11
رسالت سنگ ها_ از آغاز تا کنون هیچ نبوده ، جز پراندنِ گنجشک ها! دُرُست شبیهِ تو وقتی می آیی به خوابِ من! سمیه آزادل
-
آب و آتش
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 16:11
در امتدادِ یک کوچه یِ بن بست، با تلاقی نگاه هامان فاجعه یی رخ داد_ شبیهِ جنون! یکی از جنسِ آب و دیگـــــری آتش_ کودکانه در هم آمیختیم و حالا سال هاست دیگر نه من او را میشناسم و نه او مرا... عشــــق، ویرانگرترین اتفاقِ زندگیِ مان بود...! سمیه آزادل
-
پستچی
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 16:09
برای تحویل گرفتن نامه هایم کمی بیشترعجله کن! چرا که من در هر صدمِ ثانیه میلیون ها بار میتوانم دوستت داشته باشم اما، اما پستچی فقط_ دو بار زنگ میزند! سمیه آزادل
-
سفیرصلح
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 16:06
ﺩﺭﺳﺮﺯﻣﯿﻦِ ﻣﻦ ﮐﺒﻮﺗﺮﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺳــــــــﻔﯿﺮِ ﺻﻠﺤﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﻗﺒﺘﺸﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺴﺖ، ﺟﺰ ﺗﻨﯽ ﻏﺮﻕ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻧﺒﻀﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ ...! ﺁﯼ " ﺁﺯﺍﺩﯼ " ﮐﺎﺵ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺍﺭﺯﺍﻧﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺎﯼِ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭَﺭﺩَﻧﺖ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖِ ﺟﺎﻥ...! ﺳﻤﯿﻪ ﺁﺯﺍﺩﻝ #آزادی #یغمافشخامی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 02:20
ﺩﺭﺳﺮﺯﻣﯿﻦِ ﻣﻦ ﮐﺒﻮﺗﺮﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺳــــــــﻔﯿﺮِ ﺻﻠﺤﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﻗﺒﺘﺸﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺴﺖ، ﺟﺰ ﺗﻨﯽ ﻏﺮﻕ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻧﺒﻀﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ ...! ﺁﯼ " ﺁﺯﺍﺩﯼ " ﮐﺎﺵ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺍﺭﺯﺍﻧﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺎﯼِ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭَﺭﺩَﻧﺖ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖِ ﺟﺎﻥ...! ﺳﻤﯿﻪ ﺁﺯﺍﺩﻝ
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 02:16
هیچ گاه نداشتمت جز در رویــــاهام! پلنگــــی شده ام که عاقبت فکرِ مـــاه دیوانه اش خواهد کرد....! سمیه آزادل
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 02:15
ﭘﻨﺠـــــــﺮﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﯾﻨﻪ ﯼِ ﺩﻕ! این ﺭﻭﺯﻫﺎ هرثـــانیه_ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ فاجعه یِ ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ.... سمیه آزادل