دوستت دارم
و دوست داشتنِ تو
کار دشواریست!
دشوار...!
همانقدر که کار معدنچیان در معدن،
و یا سربازانِ دلنازکی که زیر پای اعدامیان را خالی میکنند!
اما هر بار چشمهایم را میبندم
و تنها به پایان روز فکرمیکنم!
به خوابِ عمیق نیمه شب
وقتی تکههای خودم را از روی زمین جمع میکنم،
در آغوششان میگیرم
و از خودم عاجزانه میخواهم که به خواب برود!
راه بیبازگشتیست!
باور کن...
من این راه را تا بی نهایت رفتهام
عشق را میگویم....
و حالا
دست بر گلوی خود گذاشتهام
و به مرگ فکر میکنم
چرا که
جز این راه دیگر ،
راه فراری از عشق نمیشناسم...!
سمیه آزادل