به خیابان میروم
دوست داشتنت را فریاد میزنم
و چیزی عایدم نمیشود،
جز پچ پچ عابران...
به تنهایی پناه میبرم و آنجا هم
در امان نیستم از
دستِ خودم...
تو بگو...
چارهی دوست داشتنت چیست!؟
چارهی دیوانهوار دوست داشتنت چیست،
جز به خیابان پناه بردن و تنهایی!؟
کدامین کشتی و قایقی را دیدهای
که بدونِ بندر و اسکله دوام بیاورند،
و یا کدامین
بندبازی را که بی عشق،
مرگ را روی طنابی قدم بزند و به پایان برسد،
که من بی دوست داشتنِ تو!؟
دوست داشتنت در من
عطرِ انکار ناشدنیِ بهار نارنج است در کوچههای ِ شیراز...
میدان آزادیست در تهران!
نخلیست سوخته،
اما سر بر آسمان سابیده در خرمشهر...
و من بی دوست داشتنت چه میتوانم باشم
جز جسمی بیجان که مرگ را به دوش میکشد!؟
دوستت دارم
دوستت دارم
و دوست داشتنِ تو ،
پرچم صلحی ست
که تا همیشه
در من برافراشته خواهد ماند....
سمیه آزادل