میپرسند مرگ یا دوست نداشتنِ تو!؟
و من بی درنگ
انگشت اشاره میکشم به سمتِ مرگ!
چرا که صبحهای بیشماری را
با سلام به تو آغاز کردهام،
و شبهای بیشمارتری را
سر بر شانهی تخت و دیوار،
با شب بخیری تلخ به تو،
به پایان رساندهام!
گویی قرنهاست
با تو زیستهام
و خط به خط کفِ دستان و پیشانی تو را از بَرَم،
همانطور که غزلیات سعدی و رباعیات خیام را...
من با تو
در تمام کافهها،
سینماها،
و خیابانها همراه بودهام!
مثل پیراهنت و شاید نزدیکتر...
شاید دچارتر...
و آینهها،
تنها آینهها باخبرند،
از واگویهها و زمزمههای گاه و بیگاهم،
هنگام دلتنگی...
هنگام بیچارگی!
آینههای غبارگرفتهی دلتنگتر...
شاهدانِ اشکها و لبخندهایِ همیشه و هنوز...
پس آیا مرگ ...یا !؟
این را دوباره آینهها از من میپرسند و باز
بی درنگ،
انگشت اشاره میکشم
به سمتِ مرگ
چرا که آسانتر است،
مرگ آسانتر است،
تا دوست نداشتنِ تو....
سمیه آزادل