میپرسند مرگ یا دوست نداشتنِ تو!؟
و من بی درنگ
انگشت اشاره میکشم به سمتِ مرگ!
چرا که صبحهای بیشماری را
با سلام به تو آغاز کردهام،
و شبهای بیشمارتری را
سر بر شانهی تخت و دیوار،
با شب بخیری تلخ به تو،
به پایان رساندهام!
گویی قرنهاست
با تو زیستهام
و خط به خط کفِ دستان و پیشانی تو را از بَرَم،
همانطور که غزلیات سعدی و رباعیات خیام را...
من با تو
در تمام کافهها،
سینماها،
و خیابانها همراه بودهام!
مثل پیراهنت و شاید نزدیکتر...
شاید دچارتر...
و آینهها،
تنها آینهها باخبرند،
از واگویهها و زمزمههای گاه و بیگاهم،
هنگام دلتنگی...
هنگام بیچارگی!
آینههای غبارگرفتهی دلتنگتر...
شاهدانِ اشکها و لبخندهایِ همیشه و هنوز...
پس آیا مرگ ...یا !؟
این را دوباره آینهها از من میپرسند و باز
بی درنگ،
انگشت اشاره میکشم
به سمتِ مرگ
چرا که آسانتر است،
مرگ آسانتر است،
تا دوست نداشتنِ تو....
سمیه آزادل
مگر من برای ادامهی زندگی چه میخواهم!؟
جز بوییدن دوباره و دوبارهی
شاخهیِ خشک بهار نارنجی که از دستان تو گرفتهام؟
و یا بیوقفه گوش سپردن
به آهنگهایی که تو را به یادم میآورند!؟
تو بی آنکه بدانی در من راه میروی...
نفس میکشی...
قلبت به تپش میافتد...
تو در من،
در خودِ خودِ من به خواب میروی و
هر روز صبح با تلنگری بیدار میشوی
و به زندگی باز میگردی،
و من اما یک گوشه مینشینم و
به دوست داشتنت مشغول میشوم...
تمام روز
تمام هفته
تمام ماه
تمام سال
تمام عمر...
و چه کسی باورش میشود!؟
در این زمانه که آدمها جای بوسه،
رد تیغ بر تن هم جا میگذارند،
من به تقدس نام تو میمیرم و زنده میشوم!؟
در این زمانه،که عشق برفیست،
باریده بر تن کاجهای رو به آفتاب..
و قلب،
تنها تکه سنگیست
جا گرفته در تنهای بیشمار...
من اما
در همین زمانه
دوستت دارم
دوستت دارم
و قانعم ،
حتی به تکههای پراکنده از تو،
به آمدنهای دیر و رفتنهای زودهنگامت،
به سلامهای گاهگاه و خداحافظهای همیشهات...
من قانعم،
قانعم...
و عشق مگر چیست،
جز داشتنِ کسی در عینِ نداشتنش!؟
سمیه آزادل
برای بار هزارم
در آیینه به خودم نگاه میکنم،
غبار روی لباسم را میتکانم،
چمدانم را برمیدارم
و باز هم،
درست در لحظهی آخر پشیمان میشوم!
باز میگردم،
و به تنهایی سلامی دوباره میکنم...
مرا توان گریز نیست،
از تنهایی...
آخر کجا میشود از دستش پناه برد،
وقتی قبل از من
از در بیرون میرود و به انتظارم میایستد!؟
مثل پیچک،
پیچیده به دیوار زندگیام،
و هر روز تنهاییست که قبل از من
چشمهایش را روی جهان باز میکند...
اوست که زخمهایم را به هم
وصله پینه میکند
برایم شعر میخواند،
از
سعدی و سهراب
تا شاملو و منزوی...
به او خو گرفتهام،
مثل جانم...
و مرا راه گریزی نیست از او،
راه گریزی نیست...
چرا که تنهاییست،
که مثلِ لباسِ تنم مرا گرم نگه میدارد!
آنگونه
که سالهاست
زندگی میکنم،
بی آنکه بدانم مُردهام.....
سمیه آزادل
در برابر تمام مردمانِ جهان اعتراف میکنم،
که در انزوای خویش
یکروز خواهم مرد،
خواهم پوسید،
اگر تو نباشی...
من به شوق نوازش دستان توست
که هر روز
از گلدان خشکیدهیِ تنم برمیخیزم و شکوفه میدهم...
در تو جهان را به تماشا مینشینم،
در اوج گریه
به لبخند میرسم...
و در هر شام آخر با تصور دوبارهی تو به زندگی بازمیگردم!
چرا که تو زیبایی
زیبایی
زیبایی
و همانقدر میشود به تو خیره مانده و خسته نشد،
که به رقص زنان در شالیزارهای شمالی،
که به کاشیکاریهایِ مسجد شیخ لطفالله...
که به عشق بازی دو کبوتر پشت پنجره،
که به حوضچههای پر از ماهیِ قرمز....
گویی در نگاه تو سِحریست،
که میخواندم به جنون...
و مرا توان به سمت تو نیامدن نیست...
مرا که به یک اشارهی تو خواهم مرد
و به اشارهی دیگرت
به زندگی باز خواهم گشت...
تو از جهانی دیگری
و این را تنها من میدانم،
من که در جهانِ دیگرِ تو زیستهام
من که پیامبری در آستین دارم
که نامش برگرفته از عشق ،
همان نامِ کوچک توست....
سمیه آزادل
عشق به جنگم آمده بود،
به جنگِ منی
که هیچ چیز نداشتم برای باختن
جز لباسِ تنم!
دستهایم خالی بودند،
و دلم خالیتر...
پس سپر انداختم
زانو زدم،
عشق اما
این دایهیِ مهربانتر از مادر
در آغوشم گرفت و
رنج را در گوشم زمزمه کرد...
تلخ بود!
رنج را میگویم،
رنجِ عشق را...
به خودم که آمدم
جایِ خون، اندوه بود که در رگهایم میدوید،
و هرشب این من بودم
که مرگ را به خانه دعوت میکردم
و هر دو به تماشای عشق مینشستیم!
به تماشای عشقِ ویرانگر،
عشقِ خانمانسوز،
عشقِ بیدین
عشقِ بیوطن
و تصور کن عشق چیست،
که مرگ هم
هر بار از هراسِ دچارش شدن
به گوشهای میخزید و من میماندم و من!
امشب هم
مثل هر شب کفنم را تنم میکنم
و خودم را محکم در آغوش میگیرم،
فردا روز دیگری نیست!
و شاید سر بر سینهی مرگ به خواب رفتن
تنها راه گریز باشد از عشق!
سمیه آزادل