دوستت دارم
و دوست داشتنِ تو
کار دشواریست!
دشوار...!
همانقدر که کار معدنچیان در معدن،
و یا سربازانِ دلنازکی که زیر پای اعدامیان را خالی میکنند!
اما هر بار چشمهایم را میبندم
و تنها به پایان روز فکرمیکنم!
به خوابِ عمیق نیمه شب
وقتی تکههای خودم را از روی زمین جمع میکنم،
در آغوششان میگیرم
و از خودم عاجزانه میخواهم که به خواب برود!
راه بیبازگشتیست!
باور کن...
من این راه را تا بی نهایت رفتهام
عشق را میگویم....
و حالا
دست بر گلوی خود گذاشتهام
و به مرگ فکر میکنم
چرا که
جز این راه دیگر ،
راه فراری از عشق نمیشناسم...!
سمیه آزادل
محبوب من،
محبوب عزیزمن،
پارهی تنِ من...
دستان تو رازِ چهارده سالهی منند!
رازِ مگوی من...
و چشمان تو
آمیزهایست از شراب و عسل...
و خندههایت
خندههایت
خندههایت
پلی شدهاند میان من و زندگی!
بگذار بگویم،
که هر کس زاده شده است برای کاری
و من اما،
برایِ پرستیدنِ تو
آنهم به بیرحمانهترین شکلِ ممکن!
من زاده شدهام
که شانهای باشم،
برای کودکانه به خواب رفتنِ تو
وقت گرفتنِ دلت از جهان!
برای دست کشیدن میانِ موهایِ مجعدت،
برای بوسیدنِ میانِ دو ابرویت...
برای گرفتن دستهایت به وقتِ پیری،
آن زمان که همه از یادت بردهاند
الا من...
محبوب من،
محبوب عزیز من،
پارهی تن من...
هدف از آفرینش من تو بودهای
و مرگ هم پایان این راه نیست!
خودم را میبینم،
خودم را زیر خروارها خاک میبینم...
آن زمان که از من،
تنها چند تکه استخوان باقی مانده است...
و همان چندتکه از من دهانی شدهاند،
برای سرودنِ تو
برای خواندنِ تو
برای بوسیدنِ تو....
سمیه آزادل