.
به مسافرخانه هایی فکر میکنم
که با رفتن هایِ گاه و بیگاهِ من،
روشن مانده چراغ هاشان!
و به جاده هایی
که پا به پایِ من
نفس کشیده اند فاجعه یی عظیم را!
این ایستگاه ایستگاه آخر است،
معجزه
همیشه در آستین پیامبران اتفاق نمی افتد_
شاید روزی
یکی ازهمین قطارها
تو را به مــــن برساند!
.
.
سمیه آزادل
.
هرشب
قبل از آمدنت
با ستاره هایی پنهان در جیبم،
به خانه بازمیگردم
ماه را در چشم هایَم دفن میکنم،
ماهرانه لبخنــــــد میزنم..!
و تـــــو
هرگز نخواهی فهمیــد_
که تمامِ زنانِ جهـــــان
به وقتِ دلتنگی
جیب هاشان پر میشود از
دستمال هایِ سفیدِ مچاله شده ای
که حرف هایِ زیادی برایِ گفتن دارند....!
.
.
.
سمیه آزادل
دیگر
نه تماشای کوچِ دسته جمعیِ لک لک ها
سرِ حالم می آورد،
و نه بارانی نابهنگام
در نیمه شبی دلگیر!
این روزها_
به اتفافی با شکوه تر نیازدارم
برای خوب شدن حالم!
اتفاقی شبیهِ آمدنِ تـــــــو...
رسالت سنگ ها_
از آغاز تا کنون
هیچ نبوده ،
جز پراندنِ گنجشک ها!
دُرُست شبیهِ تو
وقتی
می آیی به خوابِ من!
سمیه آزادل
در امتدادِ یک کوچه یِ بن بست،
با تلاقی نگاه هامان
فاجعه یی رخ داد_
شبیهِ جنون!
یکی از جنسِ آب و
دیگـــــری آتش_
کودکانه در هم آمیختیم و
حالا سال هاست دیگر
نه من او را میشناسم و نه او مرا...
عشــــق،
ویرانگرترین
اتفاقِ زندگیِ مان بود...!
سمیه آزادل