سمیه آزادل

اشعار،مقالات و ترانه ها

سمیه آزادل

اشعار،مقالات و ترانه ها

به خیابان میروم

دوست داشتنت ‎را فریاد میزنم

و چیزی عایدم نمی‌شود،

جز پچ پچ عابران...

‎به تنهایی پناه میبرم و آنجا هم

‎در امان نیستم از

دستِ خودم...

تو بگو...

‎چاره‌ی دوست داشتنت چیست!؟

چاره‌ی دیوانه‌وار دوست داشتنت چیست،

‎جز به خیابان پناه بردن و تنهایی!؟

‎کدامین کشتی و قایقی را دیده‌ای

که بدونِ بندر و اسکله دوام بیاورند،

‎و یا کدامین

بندبازی را که بی عشق،

مرگ را روی طنابی قدم بزند و به پایان برسد،

‎که من بی دوست داشتنِ تو!؟

‎دوست داشتنت در من

عطرِ انکار ناشدنیِ بهار نارنج است در کوچه‌های ِ شیراز...

میدان آزادی‌ست در تهران!

نخلی‌ست سوخته،

اما سر بر آسمان سابیده‌ در خرمشهر...

‎و من بی دوست داشتنت چه میتوانم باشم

‎جز جسمی بی‌جان که مرگ را به دوش می‌کشد!؟

‎دوستت دارم

‎دوستت دارم

و دوست داشتنِ تو ،

‎ پرچم صلحی ست

که تا همیشه

در من برافراشته خواهد ماند....

سمیه آزادل 

می‌پرسند مرگ یا دوست نداشتنِ تو!؟

و من بی درنگ

انگشت اشاره می‌کشم به سمتِ مرگ!

چرا که صبح‌های بیشماری را

با سلام به تو آغاز کرده‌ام،

و شب‌های بی‌شمارتری را

سر بر شانه‌ی تخت و دیوار،

با شب بخیری تلخ به تو،

به پایان رسانده‌ام!

گویی قرن‌هاست

با تو زیسته‌ام

و خط به خط کفِ دستان و پیشانی تو را از بَرَم،

همان‌طور که غزلیات سعدی و رباعیات خیام را...

من با تو

در تمام کافه‌ها،

سینماها،

و خیابان‌ها همراه بوده‌ام!

مثل پیراهنت و شاید نزدیک‌تر...

شاید دچارتر...

و آینه‌ها،

تنها آینه‌ها باخبرند،

از واگویه‌ها و زمزمه‌های گاه و بیگاهم،

هنگام دلتنگی...

هنگام بیچارگی!

آینه‌های غبارگرفته‌ی دلتنگ‌تر...

شاهدانِ اشک‌ها و لبخندهایِ همیشه و هنوز...

پس آیا مرگ ...یا !؟

این را دوباره آینه‌ها از من می‌پرسند و باز

بی درنگ،

انگشت اشاره می‌کشم

به سمتِ مرگ

چرا که آسان‌تر است،

مرگ آسان‌تر است،

تا دوست نداشتنِ تو....

سمیه آزادل 

مگر من برای ادامه‌ی  زندگی چه می‌خواهم!؟

جز بوییدن دوباره و دوباره‌ی

شاخه‌یِ خشک بهار نارنجی که از دستان تو گرفته‌ام؟

و یا بی‌وقفه گوش سپردن

به آهنگ‌هایی که تو را به یادم می‌آورند!؟

تو بی آن‌که بدانی در من راه می‌روی...

نفس می‌کشی...

قلبت به تپش می‌افتد...

تو در من،

در خودِ خودِ من به خواب می‌روی و 

هر روز صبح با تلنگری بیدار می‌شوی

و به زندگی باز می‌گردی،

و من اما یک گوشه می‌نشینم و

به دوست داشتنت مشغول می‌شوم...

تمام روز

تمام هفته

تمام ماه

تمام سال

تمام عمر...

و چه کسی باورش می‌شود!؟

در این زمانه که آدم‌ها جای بوسه،

 رد تیغ بر تن هم جا می‌گذارند،

من به تقدس نام تو می‌میرم و زنده می‌شوم!؟

در این زمانه،که عشق برفیست،

باریده بر تن کاج‌های رو به آفتاب..

و قلب،

تنها تکه سنگی‌ست 

جا گرفته در تن‌های بی‌شمار...

من اما

در همین زمانه

دوستت دارم

دوستت دارم

و قانعم ،

حتی به تکه‌های پراکنده از تو،

به آمدن‌های دیر و رفتن‌های زودهنگامت،

به سلام‌های گاهگاه و خداحافظ‌های همیشه‌ات...

من قانعم،

قانعم...

و عشق مگر چیست،

جز داشتنِ کسی در عینِ نداشتنش!؟

سمیه آزادل

برای بار هزارم

در آیینه به خودم نگاه می‌کنم،

غبار روی لباسم را می‌تکانم،

چمدانم را برمی‌دارم

و باز هم،

درست در لحظه‌ی آخر پشیمان می‌شوم!

باز می‌گردم،

و به تنهایی سلامی دوباره می‌کنم...

مرا توان گریز نیست،

از تنهایی...

آخر کجا می‌شود از دستش پناه برد،

وقتی قبل از من

از در بیرون می‌رود و به انتظارم می‌ایستد!؟

مثل پیچک،

پیچیده به دیوار زندگی‌ام،

و هر روز تنهایی‌ست که قبل از من

چشم‌هایش را روی جهان باز می‌کند...

اوست که زخم‌هایم را به هم

وصله ‌پینه می‌کند

برایم شعر می‌خواند،

از 

سعدی و سهراب

تا شاملو و منزوی...

به او خو گرفته‌ام،

مثل جانم...

و مرا راه گریزی نیست از او،

راه گریزی نیست...

چرا که تنهایی‌ست،

که مثلِ لباسِ تنم مرا گرم نگه می‌دارد!

آن‌گونه

که سال‌هاست

زندگی می‌کنم،

بی آنکه بدانم مُرده‌ام.....

سمیه‌ آزادل

در برابر تمام مردمانِ جهان اعتراف می‌کنم،

که در انزوای خویش

یک‌روز خواهم مرد،

خواهم پوسید،

اگر تو نباشی...

من به شوق نوازش دستان توست

که هر روز

از گلدان خشکیده‌یِ تنم برمی‌خیزم و شکوفه می‌‌دهم...

در تو جهان را به تماشا می‌نشینم،

در اوج گریه

به لبخند می‌رسم...

و در هر شام آخر با تصور دوباره‌ی تو به زندگی بازمی‌گردم!

چرا که تو زیبایی

زیبایی

زیبایی

و همانقدر می‌شود به تو خیره مانده و خسته نشد،

که به رقص زنان در شالیزار‌های شمالی،

که به کاشی‌کاریهایِ مسجد شیخ لطف‌الله...

که به عشق بازی دو کبوتر پشت پنجره،

که به حوضچه‌های پر از ماهیِ قرمز....

گویی در نگاه تو سِحریست،

که می‌خواندم به جنون...

و مرا توان به سمت تو نیامدن نیست...

مرا که به یک اشاره‌ی تو خواهم مرد

و به اشاره‌ی دیگرت

به زندگی باز خواهم گشت...

تو از جهانی دیگری

و این را تنها من می‌دانم،

من که در جهانِ دیگرِ تو زیسته‌ام

من که پیامبری در آستین دارم

که نامش برگرفته از عشق ،

همان نامِ کوچک توست....

سمیه آزادل