عشق به جنگم آمده بود،
به جنگِ منی
که هیچ چیز نداشتم برای باختن
جز لباسِ تنم!
دستهایم خالی بودند،
و دلم خالیتر...
پس سپر انداختم
زانو زدم،
عشق اما
این دایهیِ مهربانتر از مادر
در آغوشم گرفت و
رنج را در گوشم زمزمه کرد...
تلخ بود!
رنج را میگویم،
رنجِ عشق را...
به خودم که آمدم
جایِ خون، اندوه بود که در رگهایم میدوید،
و هرشب این من بودم
که مرگ را به خانه دعوت میکردم
و هر دو به تماشای عشق مینشستیم!
به تماشای عشقِ ویرانگر،
عشقِ خانمانسوز،
عشقِ بیدین
عشقِ بیوطن
و تصور کن عشق چیست،
که مرگ هم
هر بار از هراسِ دچارش شدن
به گوشهای میخزید و من میماندم و من!
امشب هم
مثل هر شب کفنم را تنم میکنم
و خودم را محکم در آغوش میگیرم،
فردا روز دیگری نیست!
و شاید سر بر سینهی مرگ به خواب رفتن
تنها راه گریز باشد از عشق!
سمیه آزادل